چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:, :: 17:11 ::  نويسنده : ابی غلامی



چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:, :: 17:10 ::  نويسنده : ابی غلامی

 

زیاد خوب نباش . . .

زیاد دم دست هم نباش . . .

زیاد که خوب باشی دل آدم ها را می زنی . . .

آدم ها این روزها

عجیب به خوبی و به شیرینی آلرژی پیدا کرده اند . . .

زیاد که باشی زیادی می شوی . . .



چهار شنبه 22 / 3 / 1391برچسب:, :: 17:5 ::  نويسنده : ابی غلامی

 

خدا یک کمی وقت خواست


وای ای داد بیداد

دیدی آخر خدا مهلتش داد

آمد و توی قلبت قدم زد

هر کجا پا گذاشت

تکه ای از جهنم رقم زد



سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:8 ::  نويسنده : ابی غلامی

وقتی دیر رسیدم و با دیگری دیدمت

فهمیدم

که گاهی هرگز نرسیدن بهتر است از

دیر رسیدن...



سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:2 ::  نويسنده : ابی غلامی


 
1. در زندگی و معاشرت با دیگران، نرم افزار باشیم نه سخت افزار.

2. در سایت زندگی، همیشه لینکِ (Mohabbat) داشته باشیم و هیچگاه برای این سایت، فیلتر نگذاریم.

3. برای پسوند فایل زندگی اجتماعی و خانوادگی، از سه کاراکتر "ع"، "ش" و "ق" استفاده کنیم.

4. هیچگاه قفل سی دی قلب مردم را نشکنیم. که "تا توانی دلی به دست آور، دل شکستن هنر نمی‏باشد".

5. چنانچه در کاری شکست خوردیم آن را "shut down" نکنیم بلکه آن را "restart" کنیم.

 

 



ادامه مطلب ...


سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:2 ::  نويسنده : ابی غلامی

بیا زیر باران بیا جان بگیریم

 

کمی بوی نم بوی انسان بگیریم

 

نفس هایمان کاش در هم بریزد

 

و ما از نفس های هم جان بگیریم

 

بیا حس برفی و یخ بستگی را

 

شبی از فضای زمستان بگیریم

 

خدا مانده پشت علف های سهراب

 

بیا از خدا قول باران بگیریم

 

بیا وحشت ضربه های تبر را

 

شبی از تبار درختان بگیریم

 

سرآغاز اگر چه قشنگ و عمیق است

 مبادا غریبانه پایان بگیریم

 

 



سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:2 ::  نويسنده : ابی غلامی

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق
عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست.
چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!
که هر بار ستاره های
زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی 
و خود در تنهایی و
سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به نظاره نشینی
و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی
و باز هم تو بمانی و تنهایی و
دوری

 



سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:1 ::  نويسنده : ابی غلامی

همیشه بهم میگفتن تو چرا عاشق نمیشی چرا عشقی نداری؟

همیشه بهم میگفتن عشق یعنی زندگی...

میگفتن اگه عاشق نشی یعنی زندگی نکردی...

ولی بهم نگفتن اگه اسیر یکی بشی دلت میسوزه...

نگفتن اگه با چشاش نگات کنه تموم جونتو به آتیش میکشه...

بهم نگفتن اگه تمام روز ببینیش بازم دلتنگش میشی...

بهم نگفتن برا اینکه گرمای دستشو حس کنی ثانیه شماری میکنی...

بهم نگفتن ممکنه یه روز فراموشت کنه ...

ولی الان همه بهم میگن فراموشش کن!!!!!

آخه چطوری؟ 

مگه میشه آدم کسیو که دوست داره فراموش کنه؟

 

 



سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:0 ::  نويسنده : ابی غلامی

 

 

اشکهایم که سرازیر میشوند......

دیری نمی پایدکه قندیل می بندد...

عجیب سرد است هوای نبودنت



سه شنبه 21 / 3 / 1391برچسب:, :: 17:59 ::  نويسنده : ابی غلامی

      ديدی                          عشقی

نبود در تار و پودش           ديدی گفت عاشقه عاشق

  نبودش     

امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه ديدار اين خونه

فقط  خوابه ، تو كه رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره  از درو ديوارش غم

عشق تو مي باره ، دارم مي ميرم از بس غصه خوردم ،  بيا بر گرد تا ازعشقت

نمردم، همون كه فكر نمي كردی نمونده پيشت، ديدی رفت ودل ما رو سوزوندش

حيات خونه دل مي گه درخت ها همه خاموشن، به جای كفتر و  گنجشك  كلاغای

سياه پوشن ،  چراغ  خونه  خوابيده  توی دنيای خاموشی  ،   ديگه  ساعت رو

طاقچه شده كارش فراموشی  ،  شده كارش فراموشی  ،  ديگه  بارون  نمی

باره  اگر چه  ابر سياه  ،  تو كه  نيستی  توی  اين خونه ،   ديگه  آشفته

بازاريست  ،  تموم  گل ها  خشكيدن مثل خار بيابون ها ،  ديگه  از

رنگ  و رو رفته ، كوچه و خيابون ها ،،، من گفتم و يارم گفت

گفتيم و سفر كرديم،از دشت شقايق ها،با عشق گذركرديم

گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو

به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری

گفتم كه تو می دونی،سرخاك

تو می ميرم ، ولی

تا لحظه مردن

نمی گيرم

دل از

تو



دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:, :: 6:10 ::  نويسنده : mgh
زندگی دفتری از خاطره هاست
خاطراتی که ز تلخی رگِ جان می گسلد

روزی از راه رسید
...
که پدر لحظه ی بدرودش بود
ناله در سینه ی تنگ
اشک در چشم غم آلودش بود
جز غم ورنج توانکاه نداشت
سینه اش سنگین بود
قوت آه نداشت.
با نگاهی می گفت:
پس از آن خستگی و پیری وبیماریها
دفتر عمر پدر را بستند
ای پسر جان بدرود

ای پسر جان بدرود.
لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه
اثری هیچ نبود.
پدرم چشم ِغم آلوده ی حیرانش را
بست و دیگر نگشود....................

"هیچ چیز و هیچ کس،در هیچ جا،خالی ِ جایت را برایم کمی کم نکرد"

 



دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:, :: 6:8 ::  نويسنده : mgh
مردان هم قلب دارن فقط صدایشان، یواش تر از صدای قلب یک زن است!
مرد ها هم در خلوتشان برای عشقشان گریه میکنند!
شاید ندیده باشی؛ اما همیشه اشک هایشان را در آلبوم دلتنگیشان قاب میکنند!
هر وقت زن بودنت را میبینم...
سینه ام را به جلو میدهم،صدایم را کلفت تر میکنم ...
... تا مبادا...لرزش دست هایم را ببینی !
مرد که باشی ... دوست داری ... از نگاه یک زن مرد باشی، نه بخاطر زورِ بازوها ...


دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:, :: 6:7 ::  نويسنده : mgh
زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند
و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما..!!!


دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:, :: 6:6 ::  نويسنده : mgh
دیروز، پينوكيو آدم شد و امروز، آدمها پينوكيـو ....

من از عاقبت قصه مادربزرگ مي ترسم اگر، فردا، شنل قرمزي گرگ شود!!!



دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:, :: 6:5 ::  نويسنده : mgh

خسرو شکیبایی می گفت:

بعضی وقت ها

یکی,طوری می سوزونتت که هزار نفر نمیتونن خاموشت کنن،
بعضی وقت ها یکی طوری خاموشت میکنه که هزار نفر نمیتونن روشنت کنن!



دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:, :: 6:0 ::  نويسنده : mgh

از جهان تا خدا هزار ایستگاه بود


در هر ایستگاهی که قطار می ایستاد کسی کم میشد


قطار میگذشت و سبک می شد


زیرا سبکی قانون راه خداست


قطاری که به مقصد خدا میرفت عاقبت به ایستگاه بهشت رسید


پیامبر گفت:اینجا بهشت است و من شادمانه بیرون پریدم

قطار رفت و دور شد...


من از فرشته ای پرسیدم:مگر اینجا آخرش نیست؟


و او گفت:نه قطار به سوی خدا میرود


و خدا به آنان میگوید: درود بر شما،راز من همین بود


آنکه مرا میخواهد در ایستگاه بهشت پیاده نخواهد شد،


و من........!

 



یک شنبه 19 / 3 / 1391برچسب:, :: 22:40 ::  نويسنده : mgh

 

 

 

 

با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به
دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

 

 

 

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

 

 

 

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

 

 

 

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

 

 

 

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

 

 

 

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

 

 

 

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

 

 

 

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

 

 

 

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

 

 

 

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

 

 

 

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

 

 

 

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

 

 

 

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

 

 

 

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
عصبانی بودم.

 

 

 

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

 

 

 

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

 

 

 

تقاضای او همین بود.

 

 

 

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

 

 

 

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

 

 

 

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

 

 

 

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

 

 

 

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

 

 

 

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

 

 

 

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

 

 

 

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

 

 

 

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

 

 

 

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

 

 

 

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن .

 

 

 

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

 

 

 

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

 

 

 

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.




شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:41 ::  نويسنده : mgh

اگه نیایی
می دونم آسمون رنگ چشای تو داره
می دونی شب مهتابی پیش تو کم می یاره
می دونم مرغهای ساحل واسه تو دم میزنن
می دونی شن های ساحل واسه تو جون میبازن
می دونم اگه بری همه اونا دق می کنن
می دونی بدون تو یه کنج غربت میمیرم
می دونم با رفتنت آرزوهام سراب میشه
می دونی اگه نیای بدون تو چه ها میشه
می دونم اگه بخوای می تونی باز تو بیای
تو بیای پا بزاری بازم روی دوتا چشام



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:40 ::  نويسنده : mgh

پیداست هنوز شقایق نشدی
زندانی زندان دقایق نشدی
وقتی که مرا از دل خود می رانی
یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی
زرد است که لبریز حقایق شده است
است که با درد موافق شده است تلخ
عاشق نشدی وگر نه می فهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:38 ::  نويسنده : mgh

جدایی درد بی درمان عشق است
جدایی حرف بی پایان عشق است
جدایی قصه های تلخ دارد
جدایی ناله های سخت دارد
جدایی شاه بی پایان عشق است
جدایی راز بی پایان عشق است
جدایی گریه وفریاد دارد
جدایی مرگ دارد درد دارد
خدایا دور کن درد جدایی
که بی زارم دگر از اشنایی



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:37 ::  نويسنده : mgh

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:31 ::  نويسنده : mgh

می دونی دل عاشق در مقابل دل معشوق بی دل ، مثل چیه ؟


دل عاشق مثل یه لامپ مهتابی سوخته است .


دلتو می اندازی زمین . جلوی پای دلبرت . می بینتش . سفیدی و پاکیشو . میبینه چقدر ظریفه. می بینه که فقط واسه

اونه که می تپه .
فکر میکنین معشوق بی دل چی کار می کنه ؟


میاد جلو . جلو و جلوتر . به دل عاشقش نگاه می کنه . یه قدم جلوتر میذاره .


پاشو میذاره روش . فشارش می ده و با نهایت خونسردی به صدای خرد شدن دل عاشقش گوش می ده .


می دونید فرق دل عاشق با اون لامپ مهتابی چیه ؟


دل عاشق میشکنه ، خرد می شه . نابود میشه . ولی آسیبی به پای معشوق بی دل نمی رسونه . پاشو نمی بره و

زخمی نمی کنه . بلکه به کف پاهای قاتلش بوسه می زنه.



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:27 ::  نويسنده : mgh

 

باید فراموشت کنم /

چندیست تمرین می کنم /

من می توانم ! می شود ! /

آرام تلقین می کنم /

حالم ، نه ، اصلا خوب نیست ....تا بعد، بهتر می شود .... /

فکری برای این دلِ آرام غمگین می کنم /

من می پذیرم رفته ای /

و بر نمی گردی همین ! /

خود را برای درک این ، صد بار تحسین می کنم /

کم کم ز یادم می روی /

این روزگار و رسم اوست ! /

این جمله را با تلخی اش ، صد بار تضمین میکنم.



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:25 ::  نويسنده : mgh





ساده می گویم عزیزم دل بریدن ساده نیست
چشمهای مهربانت را ندیدن ساده نیست

از زمان رفتنت خورشید را گم کرده ام
ناله های ابر را هر شب شنیدن ساده نیست



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:16 ::  نويسنده : mgh

به خاطر روی زیبای تو بود
که نگاهم به روی هیچ کس خیره نماند
به خاطر دستان پر مهر و گرم تو بود
که دست هیچ کس را در هم نفشردم
به خاطر حرفهای عاشقانه تو بود
که حرفهای هیچ کس را باورنداشتم
به خاطر دل پاک تو بود
که پاکی باران را درک نکردم
به خاطر عشق بی ریای تو بود
که عشق هیچ کس را بی ریا ندانستم
به خاطر صدای دلنشین تو بود
که حتی صدای هزار نی روی دلم ننشست
و به خاطر خود تو بود
فقط به خاطر تو



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:4 ::  نويسنده : mgh

 

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

 

 


عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی سوز نی ، آه شبان

 

 



شنبه 16 / 3 / 1391برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : mgh


چهار شنبه 15 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:58 ::  نويسنده : ابی غلامی

 عکس   اشعار کوتاه عاشقانه بهار 91

ای کاش احساسم گلی می بود ، میریخت عطرش را به دامانت


یا مثل یک پروانه پر میزد ، رقصان به روی طاق ایوانت


.


ای کاش احساسم کبوتر بود ، بر بام قلبت آشیان میکرد


از دست تو یک دانه برمیچید ، عشقی به قلبت میهمان میکرد


.


ای کاش احساسم درختی بود ، تو در پناه سایه اش بودی


یا مثل شمعی در شبت میسوخت ، تو مست در میخانه اش بودی


.


ای کاش احساسم صدایی داشت ، از حال و روزش با تو دم میزد


مثل هزاران دانه برفی ، سرما به جان دشت غم میزد


.


ای کاش احساسم هویدا بود ، در بستر قلبم نمی آسود


یا در سیاهی دو چشمانم ، خاموش نمیگشت و نمی آلود


.


ای کاش احساسم قلم میگشت ، تا در نهایت جمله ای میشد


یعنی که “دوستت دارم”ی میگشت ، تا معنی احساس من میشد !




چهار شنبه 15 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:49 ::  نويسنده : ابی غلامی

توفانـــــــــها
در رقصِــــــــ عظیـــــمِ تــــــــو
بهـــــ شکوهمندیــــ
نیــــ لبکیــــ میـــــ نوازنــــــد،
و ترانهـــــــــ ی رگــــــــ هایتـــــــ
آفتابِــــــ همیشهــــــ را طالعـــــ میــــــــ کنـــــــد.



بگـــــــذار چنان از خوابـــــــــ بــرآیمـــــــ
کهـــــ کوچهــــ هایــــــــ شــــــهر
حضـــــــــورِ مـــــــــرا دریـــابنـــد.

 

 



چهار شنبه 15 / 3 / 1391برچسب:, :: 18:48 ::  نويسنده : ابی غلامی

سر بروی شانه های مهربانت میگذارم

 عقده ی دل میگشایم

 گریه ی بی اختیارم

 از غم نامردمی ها بغض ها در سـیـنه دارم

 شانه هایت را برای گریه کردن دوست دارم

 



کاغذ رنگی
خــــــــــــــــــوشــــــــــــــــــــــــ آمـــــــــــــــــــــــــــــــدیـــــــــــــــــــــــــــــــــد
درباره وبلاگ

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور آجین زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان است
خداروشکر
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان کاغذ رنگی و آدرس mgh1997.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان